۱۴۰۳, ۰۱, ۳۱ - بهار

جهان

اگر صلح بیاید می‌توانیم بیشتر گوشت بخوریم

Image Description

یک بسته تخمِ مرغ در دستش، در سرمای سوزان و هوای به شدت آلوده‌ی کابل که هفته‌ی قبل جان 17 تن را گرفت، با برادرِ کوچک‌تر از خودش کنار جاده ایستاده است. ما حرف می‌زنیم و برادرِ کوچک سمیر به ما نگاه می‌کند. سمیر می‌گوید از طالبان خوشم نمی‌آید؛ چون جنگ می‌کنند. این‌جا کمی توقف می‌کند و به برادرش نگاهی می‌اندازد، شاید فکر می‌کند اگر یک روز در شلوغی، با انفجار نبضِ یک بمب، او را از دست بدهد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نگاهش را از او می‌دزدد و دوباره به من زُل می‌زند: «اگر طالبا بیایه، جنگ میشه و ما دیگه نمی‌تانیم کار کنیم. روزانه یک شانه تخمِ مرغ می‌تانم بفروشم. پولش 250 افغانی میشه.» میزان که قشنگ است در عین سادگی‌اش چقدر دست‌نیافتنی‌ است. شانه‌ی تخم مرغ را بغل کرده که جهان بیشتر از این کوچک و غم‌گین نشود تا پای گرسنگی به شکم‌ خواهر و برادرش نرسد. پلِ سرخ که محل تجمع بیشتر آدم‌های فرهنگی است و بیشترین کافه‌ها و رستورانت‌های کابل را می‌توان این‌جا پیدا کرد، گاهی همان‌قدر بی‌رحم می‌شود که رؤیای خوردنِ گوشت برای یک کودک، در شلوغی کافه‌ها و در تجمع آدم‌ها در فروشگاه‌ها و رستورانت‌های لوکس به فراموشی سپرده می‌شود. گاهی دستی می‌کشند به نشانه‌ی ترحم، گاهی نگاهی می‌کنند از سر دل‌سوزی. حوالی ۹ صبح با برادر کوچکش که او نیز یک بسته تخم مرغِ جوشانده در دست دارد، در چهارراهِ پل سرخ پیدایش کردم. اسمش سمیر است و ۹ سال دارد. پنج نفر در خانواده‌ی شان زندگی می‌کنند. سه نفر از اعضای فامیل شان کار می‌کنند. پدرش، سمیر و برادر کوچکش. هر سه تخم مرغ می‌فروشند. این خانواده‌ی پنج‌نفری که دو برادر، یک خواهر و پدر و مادر اعضای آن را تشکیل می‌دهد، ساکنِ قلعه‌ی وزیرِ کابل اند. سمیر صنف دوم مکتب است. یک بسته تخمِ مرغ در دستش، در سرمای سوزان و هوای به شدت آلوده‌ی کابل که هفته‌ی قبل جان ۱۷ تن را گرفت، با برادرِ کوچک‌تر از خودش کنار جاده ایستاده است. ما حرف می‌زنیم و برادرِ کوچک سمیر به ما نگاه می‌کند. سمیر می‌گوید از طالبان خوشم نمی‌آید؛ چون جنگ می‌کنند. این‌جا کمی توقف می‌کند و به برادرش نگاهی می‌اندازد، شاید فکر می‌کند اگر یک روز در شلوغی، با انفجار نبضِ یک بمب، او را از دست بدهد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نگاهش را از او می‌دزدد و دوباره به من زُل می‌زند: «اگر طالبا بیایه، جنگ میشه و ما دیگه نمی‌تانیم کار کنیم. روزانه یک شانه تخمِ مرغ می‌تانم بفروشم. پولش ۲۵۰ افغانی میشه.» نگاه‌های سمیر نگران‌تر می‌شود و هر لحظه به برادرِ کوچکش نگاهی می‌اندازد که مطمئن شود کنارش ایستاده. «پدرم میگه از همین‌جا دورتر نرین؛ چون می‌ترسه که جنگ شوه.» سمیر، همیشه در محوطه‌ی پلِ سرخ است؛ نگاهی به دورتر از آن‌جا می‌اندازد و می‌گوید که نمی‌دانم آن طرف‌ها چه شکلی است، نرفته‌ام تا حالا. کمی جلوتر از پل سرخ برایش دست‌نیافتنی است. به مادر سمیر فکر می‌کنم که هر صبح وقتی سمیر از خانه بیرون می‌شود، چقدر نگران است؛ او که می‌داند آن دورترها جنگ است، او که می‌داند آن دورترها هر لحظه انتظارِ انفجارِ یک بمب در بطن زندگیِ روزمره‌ی مردم وجود دارد، او که اجازه نمی‌دهد سمیر به دورترها برود. سمیر می‌خندد و آن ‌که می‌خندد هنوز خبر هولناک را از آن دورترها نشنیده است. سمیر با برادرش فقط یک سال تفاوت سنی دارند؛ احمدضیا هشت سالش است و او نیز صنف دوم است؛ اما سمیر هم‌چون سپری همواره ضیا را در جاده‌های شلوغِ پل سرخ پوشش می‌دهد. «نمیشه مه و ضیا با هم بازی کنیم، شب‌ها بعد از ای‌ که تخم مرغ‌ها را فروختیم، به خانه که می‌رویم بسیار خسته استیم، غذا می‌خوریم و می‌خوابیم. دیشب مادرم لوبیا پخته بود.» می‌پرسم سمیر غذای دل‌خواه‌ات چیست؟ «هممممم… گوشت» اگر صلح و آرامی باشد و پدرت نیز کار بهتری داشته باشد، فکر می‌کنی چه اتفاقی می‌افتد؟ بسته‌ی تخم مرغ را کمی جابه‌جا می‌کند روی دست‌هایش، به برادرش ضیا نگاه می‌کند و بعد به من: «اگر صلح و آرامی باشد، می‌توانیم بیشتر گوشت بخوریم. مثل حالا نخاد بود که تنها شب‌هایی که مهمان می‌آید مادرم گوشت پخته کند.» زمان برای لحظه‌ای متوقف می‌شود و صدای سمیر از تمام موی‌رگ‌های پل سرخ عبور می‌کند. «اگر صلح و آرامی باشد می‌توانیم بیش‌تر گوشت بخوریم» این جمله آن‌قدر سنگین است که تمام قصابی‌های کابل را تکان می‌دهد. پشت این جمله یک دنیا حرف است. فقر، جنگ، ناامنی و آرزوهای دست‌نیافتنیِ یک کودک که فقط دوست دارد بیشتر گوشت بخورد. طالبان با ما چه کردند؟ چه می‌کنند؟ جنگ با ما چه کرده است؟ صلح همان‌قدر قشنگ و ساده و همان‌قدر دست‌نیافتنی، که در بیشتر خوردنِ گوشت خلاصه می‌شود. به حرف‌هایش ادامه می‌دهد: «خب، مادرم خیلی د فکر ای نیست که مه چه دوست دارم برای خوردن تا پخته بکند، هر قدر که کار کردیم و توانستیم سودا به خانه ببریم، مادرم همو ره پخته می‌کند؛ اما مه دوست دارم گوشت بخورم.» صلحی که سمیر دوست دارد، صلحی است که در آن بتواند بیشتر گوشت بخورد، با برادرش بازی کند و مجبور نباشد کار کند. صلحی که سمیر دوست دارد، دست‌نیافتنی است برایش. سمیر تمام روز آروزی خوردنِ گوشت را در سرش می‌پروراند و کمی دورتر از سمیر، آن‌هایی که خود شان را نماینده‌های سمیر می‌دانند و پشت میزهای گفت‌وگو در مورد صلح با طالبان حرف می‌زنند، کیلو کیلو گوشت را در سطل‌های زباله می‌اندازند. سمیر در آخر از من می‌پرسد، هر کدام ما در آسمان یک ستاره داریم نه، که وقتی به مشکل برمی‌خوریم به ما کمک می‌کند؟ نمی‌دانم این حرف را چه کسی برای او گفته است؛ اما مرا یاد این حرف می‌اندازد: «در این جهان چیزهایی که نمی‌تواند به هیچ‌کس تعلق داشته باشد را عادلانه تقسیم می‌کنند.» می‌ترسیدم به حرف‌هایش ادامه بدهد و بگوید پس ستاره‌ی من کجاست؟ چرا وقتی هوسِ خوردن گوشت را می‌کنم و در خانه لوبیا می‌پزند، به کمکم نمی‌آید؟



نظرتان را با ما شریک سازید